چگونه شعر بنویسیم؟

ساخت وبلاگ

پیش از اینها فڪر میڪردم خدا
خانه اے دارد ڪنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتے از الماس خشتے از طلا
پایه هاے برجش از عاج و بلور
بر سر تختے نشسته با غرور
ماه برق ڪوچڪے از از تاج او
هر ستاره پولڪے از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش  روے دامن او  ڪهڪشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ے توفنده اش
دڪمه ے پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

 

هیچ ڪس از جاے او آگاه نیست
هیچ ڪس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر  بود
از خدا  در ذهنم این تصویربود
آن خدا بے رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستے جایے نداشت
مهربانے هیچ معنایے نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود  مے گفتند این ڪار خداست
پرس و جو از ڪار او ڪارے خطاست
هر چه مے پرسے جوابش آتش است
آب اگر خوردے جوابش آتش است
تا ببندے چشم ڪورت مے ڪند
تا شدے نزدیک دورت میڪند

 

ڪج گشودے دست ،سنگت مے ڪند
ڪج نهادے پا ی  لنگت مے ڪند
تا خطا ڪردے عذابت مے دهد
در میان آتش آبت مے ڪند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب  دیو و غول  بود
خواب مے دیدم ڪه غرق آتشم
در دهان شعله هاے سرڪشم
در دهان اژدهایے خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو مے شد نعره هایم بے صدا
در طنین خنده ے خشم خدا ...
نےت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مے ڪردم همه از ترس بود
مثل از بر ڪردن یک درس بود ..

 

مثل تمرین  حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده اے بے حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تڪلیف ریاضے سخت بود
مثل صرف فعل ماضے سخت بود
تا ڪه یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه اے دیدیم خوب و آشنا
زود  پرسیدم پدر اینجا ڪجاست
گفت اینجا خانه ے خوب خداست
گفت اینجا مے شود یک لحظه ماند
گوشه اے خلوت نمازے ساده خواند
با وضویے دست ورویے تازه ڪرد
گفتمش پس آن خداے خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ے او بے ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بے ڪینه است
مثل نورے در دل آیینه است

 

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام  او نور و نشانش روشنی
خشم نامے از نشانے هاے اوست
حالتے از مهربانے هاے اوست
قهر او از آشتے شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستے را دوست معنے مے دهد
قهر هم با دوست معنے مے دهد
هیچ ڪس با دشمن خود قهر نیست
قهرے او هم نشان دوستے ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خداے مهربان و آشناست
دوستے از من به من نزدیڪتر
از رگ گردن به من نزدیڪتر
آن خداے پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابے نقش روے آب بود
مے توانم بعد از این با این خدا

 

دوست باشم دوست ،پاڪ و بے ریا
مے توان با این خدا پرواز ڪرد
سفره ے دل را برایش باز ڪرد
مے توان در بارهے گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چڪه چڪه  مثل باران  راز گفت
با دو قطره صد هزاران  راز گفت
مے توان  با او صمیمے حرف زد
مثل یاران قدیمے حرف زد
مے توان تصنیفے از پرواز خواند
با الفباے سڪوت آواز خواند
مے توان مثل علف ها حرف زد
با زبانے بے الفبا حرف زد
مے توان در باره ے هر چیز گفت
مے توان شعرے خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پےش از اینها فڪر مے ڪردم خدا ...
 

اموزش...
ما را در سایت اموزش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdi mehdichavoshi بازدید : 179 تاريخ : شنبه 22 خرداد 1400 ساعت: 14:44